×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

shabhaye tanhaei

sakhte be khoda kheili sakhte

parto pala

پرت و پلا

نمي دونم چرا چند وقته هر بار سوار تاکسي مي شم، راديو داره داستان يوسف و زليخا رو پخش مي کنه! اونم با چه آب و تابي... و هي منو به ياد حاجي مي ندازه که هميشه ازش مي خواستيم تفسير سوره يوسف رو برامون بگه! هميشه هم آخرش از من مي پرسيد، خوب دخترجان تو دختر ملوک خانومي؟ (هيشکي نمي دونه چرا به مامان من مي گفت ملوک خانوم) ديپلمتو گرفتي؟ آفرين آفرين درس بخون. و البته جواب هيچکدوم از سوالاشو نمي شنيد... دلم مي گيره از دست خودم که روزاي آخر زندگيش تحمل ديدنشو توي اون وضعيت نداشتم. هنوزم دلم نمياد به ديدن مامان هاجر برم و جاي خالي اون پيرمرد...


بيچاره زليخا! دلم واسش مي سوزه. بدبخت بدشانس. بيچاره حالا عاشق کي هم شد! آبروش توي همه تاريخ رفت. خدا واسه اين بدبخت حتي يه اپسيلون هم از ستارالعيوبيش خرج نکرد...


        


قبلاها دختر خاله م يه کتابي از باباش دودر کرده بود، که من هم از توي وسايلاي اون کش رفته بودم! وقتي ترم تحصيلي تموم شد، دختر خاله م کتابو با خودش برد خونه شون. بعد از اون هر بار که مي رم خونه خاله م (که سالي يه بار شايد اتفاق بيفته!) يه جوري بالاخره خودمو به کتابخونه شوهرخاله م مي رسونم و دنبال کتابي مي گردم که احتمالا توسط يکي از پسرخاله هام دودر شده اينبار! و خلاصه بدجوري دلم مي خواد پيداش کنم. کتاب درباره زندگي پيامبر اسلام بود. از زمان بدنيا اومدن عبدالله شروع کرده بود. يه شخصيتي توش بود، اسمش يادم نيست فاطمه بود، عايشه، يا هر چي! اين خانومه عاشق عبدالله شده بود. و از بدشانسي همون روزي که قرار مي ذاره با عبدالله صحبت کنه ماجراي قرباني شدن و اين حرفا پيش مياد و عصر همون روز هم عبدالمطلب ميره يه جايي واسه پسرش خواستگاري! خلاصه اون خانومه بيچاره مي مونه و عشق نافرجامش. نکته دلگير جريان اينه که اون خانومه خيلي آدم پاک و خوش نامي بوده و خلاصه کلي کاردرست. اما بعد از اين جريان ديوونه ميشه و خونه ش ميشه پاتوق ... هاي مکه. از روزي که اين تيکه داستانو خونده م (و ديگه نتونستم پيش برم توي کتاب!) هميشه به ياد اون خانومه هستم. مسير زندگي آدما خيلي راحت تغيير مي کنه، نه؟ هر لحظه مي ترسم که نکنه اون لحظه ايه که همه چيزمو از دست بدم...


        


حالا که دارم همين طوري پرت و پلا مي نويسم، بذار يه تيکه از کتاب "دختر پرتقالي" هم بنويسم. اين هم معرفي JF هست. نوشته "يوستين گاردر"، نويسنده رمان پرطرفدار "دنياي سوفي" .يکي از آرزوهام اينه که مي تونستم برم سر کلاس فلسفه ش بشينم. يا به قول مامان نسيم، برم لپشو بکشم!!


:


        


        


اين تصور مضحکي است که اصولا به وجود فضا فکر کنيم در حاليکه درکنارمان دخترهايي هستند که از شدت ريمل موجود بر روي مژه هايشان نمي توانند فضا را ببينند و مطمئنم پسرهايي هم هستند که چنان غرق در فوتبالند که نيم نگاهي به افق نمي اندازند. در هر صورت بين يک آينه آرايشي و يک تلسکوپ قابل استفاده، تفاوت قابل ملاحظه اي وجود دارد و به نظر من اين همان چيزي ست که به آن "تفاوت ديدگاه ها" مي گويند.


شايد ما هم مي توانستيم، از تجربه "آهان" حرف بزنيم. اما براي تجربه آن هيچ وقت دير نيست. در حاليکه خيلي از افراد در تمام عمرشان حتي يک بار هم در يک اتاق خالي از هوا، حرکت و پرواز نکرده اند. اينجا، اين پايين، هميشه چيزهاي زيادي براي شکوه و شکايت وجود دارد و فقط کافيست هر کسي به قيافه خودش فکر کند!


         


           


پ.ن.:


سخن عشق تو بي آنکه برآيد به زبانم


     رنگ رخساره خبر مي دهد از حال نهانم


گاه گويم که بنالم ز پريشاني حالم


     باز گويم که عيان است، چه حاجت به بيان است

یکشنبه 6 شهریور 1390 - 8:30:54 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم